ماجراهای دندونی
سلام عسلکم
چندروزیه که بدجوری بی تابی می کنی و هرچیزی که دم دستت باشه میذاری تو دهن کوچولوت و حسابی حسابشو میرسی. هرچندوقت یه بار هم تب می کنی و تمام تنت داغ میشه. از مامان میخوای که مدام پیشت باشه و از کنارت تکون نخوره. منم که دربست درخدمت دختر نازم هستم و ... خلاصه زندگی تعطیله. اصلا نمیفهمم چطوری ناهار می پزم و به باقی کارام میرسم. توهم که حسابی مزد مامان رو میدی و به موقش با چندتا گاز آبدار که با اون لثه های سفتت ازش می گیری حالشو جامیاری!!!
البته مامان درکت میکنه عزیز دلم. میدونم که چه حالی داری. به قول بابا سعید قراره دوتا دندون سفید خوشمل در بیاری که خیلی سخته.ماهم که هرکاری از دستمون بربیاد انجام می دیم تا عروسک ناز و خوشگلمون به سلامتی از این مرحله دشوار و سنگین زندگیش گذر کنه و مراحل رشد و تکامل رو با موفقیت طی کنه.
کمترین کاری هم که میتونیم برات بکنیم اینه که محیطی امن و آروم برات فراهم کنیم تا در آرامش باشی و راحت تر بتونی این مرحله سخت رو پشت سر بذاری. واسه همین هم چندوقتیه که تصمیم گرفتیم اسباب کشی کنیم و به یه جای آروم تر و کم سروصداتر نقل مکان کنیم تا دخترک شیرینمون کمتر از صدای تردد ماشین ها و هیاهوی آدما اذیت بشه.
دعا کن به خاطر توهم که شده یه جای مناسب پیدا کنیم.