آرمیتاآرمیتا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 15 روز سن داره

پرنده خوشبختی

11 ماهگی و رویش اولین مروارید

پرنسس کوچولوی ما 11 ماهه شد و بالاخره  اولین مروارید خوشکلش  با ناز و کرشمه خودشو به ما نشون داد و مارو از دلواپسی درآورد. البته یه ده روزی هست که  دندون پائینیش جوونه زده ولی هنوز کامل درنیومده و من دل تو دلم نیست که زودی دربیاد تا واسه دخملم یه آش دندونی خوشششششششششششششششششمزه بپزم.  یه دونه عروسک دندونی ناناز هم  به  عنوان هدیه  واسش درستیدم که وقتی کامل شد عکسشو میذارم. دیگه اینکههههههههههههههههههه: کمتر از یک ماه مونده  به اولین جشن تولد دخمل نازمون  و من کلی ایده و طرح تو ذهنم دارم برای  هرچه زیباتر و به یادموندنی تر شدنش. حالا تا چه انداز...
29 تير 1390

عروسکمون 8 ماهه شد

سلام خانمم ۸ ماهگی مبارک قشنگم. پریروز دقیقا همزمان با هشت ماهگیت راه افتادی و تونستی چهاردست و پا بری.   ماهم دو روزه که کارمون شده راه افتادن دنبالت و جمع کردن وسایل از جلو دستت. ماشالله به همه چیز کار داری و به همه جا سرک می کشی. نمیدونم وقتی راه افتادی باید چیکار کنیم. واسه هدیه هشت ماهگیت ۴ تا بلدرچین کوچولو و نااااااااااز واست خریدیم . فکر میکنم خوشت بیاد. هنوز از خونه مامان جون نیاوردیمشون. شاید امروز.... سعی میکنم امروز چندتا عکس جدید ازت بگیرم و بذارم. هرچند که پای چشمتو پشه زده   و.................. راستی هنوز از دندون خبری نیست که نیست !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! ...
6 تير 1390

اولین مسافرت آرمیتایی

بالاخره این خانم کوچولوی ما که روزبه روز داره شیطون تر و وروجک تر از قبل میشه به من اجازه داد تا بشینم پای کامپیوتر و بعد از گذشت 3-2 هفته خاطره اولین سفرشو ثبت کنم. (هرچند که همین الان هم به صندلیم آویزون شده و داره نق میزنه).  بعد از مدتها کلنجار رفتن با خودمون سر اینکه آیا میتونیم آرمیتا رو ببریم سفر یانه؟ بالاخره در تاریخ شنبه 14 خرداد 90 دل به دریا زدیم و بارو بندیلمون رو جمع کردیمو زدیم به دل جاده.البته بعداز فراهم کردن تمامی امکانات و وسائل آسایش و راحتی شازده خانم. بخصوص صندلی ماشین که واقعا به درد بخور و ضروریه و کمک بزرگی واسه من بود چون دیگه نیاز نبود توی مسیر بغلش کنم و بیارمش جلو. هرچندکه...
6 تير 1390

مادرانه

امروز که روز مادرهست دوست دارم از طرف خودم و آرمیتا این روز رو به همه مامانای خوب و مهربون دنیا تبریک بگم و این متن زیبارو به همشون تقدیم کنم: روز مادر یعنی :  به تعداد همه روزهای گذشته تو، صبوری ! روز مادر یعنی : به تعداد همه روزهای آینده تو، دلواپسی ! روز مادر یعنی : به تعداد آرامش همه خوابهای کودکانه تو، بیداری ! روز مادر یعنی : بهانه بوسیدن دستهایی که عمری به پای بالیدن تو چروک شد ! روز مادر یعنی : باز هم بهانه مادر را گرفتن !   ...
3 خرداد 1390

آغاز 10 ماهگی

روزها به سرعت سپری میشه و میوه باغ زندگیمون بزرگ و بزرگ تر................ احساس می کنم هرچه زمان میگذره روزها و شبها سریع تر میان و میرن و همینطور ماهها و سالها.  خانم کوچولوی ما هم که دیگه واسه خودش خااانمی شده دیروز 9 ماهش تموم شد و امروز وارد 10 ماهگی شد. از تازه ترین کاراش بگم که: چهارشنبه دو هفته پیش ( 14 اردیبهشت ماه) با تلاشهای بی وقفه مامان جون بالاخره آرمیتا تونست دس دسی دسی........( یعنی دست بزنه)البته از چند روز پیش این کارو انجام میداد ولی نه به درستی. یه دستشو مشت میکرد و میزد به اون دستش ولی الان دیگه درست دست میزنه. اخیرا هم جرات پیدا کرده و گاهی وقتا که دستشو می گیره به ما یا به...
28 ارديبهشت 1390

یه نی نی جدید

خبر خبر................................................................................... بالاخره نی نی خاله به دنیا اومد و یه نوه دیگه به جمع نوه های آقاجون و مامان جون اضافه شد. یه پسملی کوچولو و ناااااااااااز و البته خیلی آروم. دخملی ماهم که دیگه واسه خودش خانومی شده از ته تغاری بودن دراومد و حالا دیگه نی نی تازه وارد شده مرکز توجه. دیروز که رفتیم دیدنش باورم نشد که آرمیتاهم چندماه پیش انقد کوچول موچول بوده. چقد روزا زود میگذره. انگار همین دیروز بود که خدا این فرشته آسمونی رو بهمون هدیه داد. چقدر بچه ها زود بزرگ میشن و رشد می کنن و چنان درگیر مسائلشون هستیم که کمتر متوجه گذر زمان میشیم و گاهی یادمون میره ...
11 ارديبهشت 1390

اولین هفت سین

سلام طلاخانم. بالاخره تعطیلات عید هم مثل برق و باد گذشت و خیلی زود به نیمه ی اولین ماه از اولین فصل سال ۹۰ رسیدیم. علیرضا کوچولوی شیطون هم که همراه با مامان باباش چندروزی مهمون ما بودن برگشتن شهرشون(اصفهان) و تو که اون چندروز حسابی سرت گرم بود و مشغول بودی باز تنها شدی. منم بعد از ۲هفته الان که خوابی فرصت کردم بیام و از تغییرات و پیشرفت هایی  که این چندوقته کردی بگم و البته چندتایی هم  از عکسای عید رو بذارم. جونم برات بگه که ..................................................... تنبل خانم ما بعد از حدودا یک ماه تلاش بی وقفه بالاخره در تاریخ ۳ فروردین ۹۰ در ۷ماه و ۵ روزگی تونست خودش بشینه. الانم از اونج...
17 فروردين 1390